.......
red girl منتظر شماست.....
نگارش در تاريخ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, توسط zak.a

 روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و

   کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی  

 تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید.  

 روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او

انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند  

سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور

اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و

اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او

گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه

 

 

 شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده  

است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را

 

شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن

 

 تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته 

 است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی 

 نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری 

 نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد 

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، 

 ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار

 

است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: